یک نصیحت
آن شنیدستی که روزی زیرکی با ابلهی
گفت: که این والی شهر ما گدایی بی حیاست؟
گفت:چون باشد گدا؟آن کز کلاهش تکمه ای
صد چو ما را سالها و روزها برگ و نواست
گفتش: ای مسکین،غلط اینک از این جا کرده ای
آن همه برگ و نوا دانی که آنجا از کجاست؟
در و مروارید طوقش اشک اطفال من است
گر بجویی تا به مغز استخوانش زان ماست
خواستن کدیه است،خواهی باج دان،خواهی خراج
زانکه گرده نام باشد،یک حقیقت را رواست
چون گدایی چیز دیگر نیست جز خواهندگی
هر که خواهد،گر سلیمانست و گر قارون،گداست
بیک بابا